کتاب «یک تن و این همه مزار»، قصه‌‌ای از زندگی سردار شهید "حسین ایرلو" است که معصومه رمضانی آن را به رشته تحریر درآورده است.
به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران؛ کتاب «یک تن و این همه مزار»، خاطراتی از سردار شهید "حسین ایرلو" با قلم معصومه رمضانی از سوی موسسه فرهنگی هنری رسول آفتاب در سال 1398 با شمارگان هزار نسخه و در 136 صفحه به نگارش در آمده و روانه بازار کتاب شده است.
معرفی کتاب | «یک تن و این همه مزار»

گزیده‌ای از متن کتاب
آن مرد آمد آن مرد در باران آمد


پیر نبود، اما گرد پیری زودتر از موعد بر سروصورت و محاسنش نشسته بود. چشمانش از دودو زدن توی یک اتاق بیست - سی متری خسته شده و مانده بود یک دل سیر بچه هایش را نگاه کند یا وسایل زهوار دررفته ی اتاق را؟! بیشتر از همه، زیلوی کهنه کف اتاق عذابش می‌داد.

از چشمان فاطمه یکریز باران می‌بارید. برعکس امروز که ابر چشمانش بر دشت سرسبز می‌بارید، چقدر در این شش سال بر کویر خشک و بی حاصل باریده بود. باران ذوق، با رعدهایی از جنس فریاد شوق.  با گریه های بی امان فاطمه، بابا هم بی خیال زیلو و وسایل خانه دل به چشمان او سپرده بود.

دختر کوچولویی که حالا برای خودش خانمی شده بود و حس غریبی، جلوی در آغوش کشیدنش را می گرفت. با خودش چه فکرها که نکرده بود؛ دست های کوچک حسین مردانه شده بود. صورت سفید و لپهای گل گلی اصغر و ليلا آفتاب سوز شده بودند. بچگی فاطمه، مادری شده بود برای خودش!

حسن که معلوم نبود خبر برگشتن بابا را از که شنیده، یکهو وسط اتاق ظاهر شد و بلند بلند زد زیر گریه.
- بابا... بابا کجا بودی این همه سال؟!

تا بابا او را هم حسابی برانداز کند و دست دور کمر و بازوان مردانه اش بیندازد و از حال و روز هم خبر بگیرند، فاطمه با خودش فکر می کرد حال و روز مامان بعد از دیدن بابا چه طور می شود؛ می خندد؟! گریه می کند؟! چه به سرش می آید؟! و هنوز غرق در افکارش بود که بابا، حسن را از خودش جدا کرد و کنار پاشنه ی در اتاق ایستاد. صحن حیاط را از جلوی چشمانش گذراند و رو به بچه ها گفت: «چرا این جوری؟ چرا اوضاعتون این همه به هم ریخته است؟»

و با سر اشاره ای به کف اتاق کرد و گفت: «چرا زیلو؟!» بعد همان جا نشست و باز مات و متحیر به قامت بچه هایی نگاه کرد که بزرگ شدنشان را ندیده بود.

خانمی شده بود و حس غریبی، جلوی در آغوش کشیدنش را می گرفت. با خودش چه فکرها که نکرده بود؛ دست های کوچک حسین مردانه شده بود. صورت سفید و لپهای گل گلی اصغر و ليلا آفتاب سوز شده بودند. بچگی فاطمه، مادری شده بود برای خودش!

حسن که معلوم نبود خبر برگشتن بابا را از که شنیده، یکهو وسط اتاق ظاهر شد و بلند بلند زد زیر گریه.
- بابا... بابا کجا بودی این همه سال؟!

تا بابا او را هم حسابی برانداز کند و دست دور کمر و بازوان مردانه اش بیندازد و از حال و روز هم خبر بگیرند، فاطمه با خودش فکر می کرد حال و روز مامان بعد از دیدن بابا چه طور می شود؛ می خندد؟! گریه می کند؟! چه به سرش می آید؟! و هنوز غرق در افکارش بود که بابا، حسن را از خودش جدا کرد و کنار پاشنه ی در اتاق ایستاد. صحن حیاط را از جلوی چشمانش گذراند و رو به بچه ها گفت: «چرا این جوری؟ چرا اوضاعتون این همه به هم ریخته است؟»

و با سر اشاره ای به کف اتاق کرد و گفت: «چرا زیلو؟!» بعد همان جا نشست و باز مات و متحیر به قامت بچه هایی نگاه کرد که بزرگ شدنشان را ندیده بود.

علاقمندان به تهیه این کتاب می‌توانند با مراجعه به کتابخانه تخصصی ایثار و شهادت شهرستان‌های استان تهران و یا با شماره تماس 54132240-021 تماس حاصل نمایند.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده